نبردهای هرکول
نبردهای هرکول
هرکول بزرگترين پهلوان سرزمين يونان بود. او شخصيتي بود کاملاً متفاوت با تزئوس پهلوان بزرگ شهر آتن. هرکول از جمله پهلواناني بود که سرزمين يونان، البته غير از شهر آتن، او را ميستود. مردم شهر آتن از مردم ديگر نقاط و ديگر شهرهاي يونان متفاوت بودند و بر همين بنيان پهلوانان و قهرمانانشان هم متفاوت بودند. البته تزئوس، مثل بسياري از دلاوران، دلاورترين پهلوانان بود، اما برخلاف ديگر پهلوانان همان قدر احساساتي بود که دلاور بود و نيز مردي دانشمند و دانا و صاحب نيروي جسماني بسيار زياد. البته طبيعي بود که آتنيها بايد چنين پهلواني داشته باشند، زيرا آنها بيش از مردم ساير نقاط يونان به افکار و معتقدات اهميت ميدادند. آرمانهاي آنان در شخصيت تزئوس تجلي يافته بود. اما هرکول تجسم چيزي بود که نقاط ديگر يونان به آن ارج ميگذاشتند. ويژگي اخلاقي هرکول درست همان چيزي بود که يونانيها به طور کلي ميستودند و حرمت ميگذاشتند. اين پهلوان غير از جرئت و شهامت لايزالش، از هيچ يک از صفات و ويژگيهاي اخلاقي و رواني بارز تزئوس برخوردار نبود.
هرکول نيز نيرومندترين انسان روي زمين بود و از اعتماد به نفس فوق العاده والايي برخوردار بود که واقعاً زاييده نيروي جسماني زياد است. او خود را با خدايان يکسان مييافت ـ البته براي اين ادعا دلايلي نيز داشت. خدايان براي غلبه بر غولان يا ژيانها به ياري او نياز داشتند. در پيروزي نهايي اولمپ نشينان بر فرزندان وحشي زمين، تيرهاي هرکول سهم بسزا و بسيار مهمي داشت. هرکول با توجه به همين امر با خدايان روبرو ميشد. روزي کاهنهي معبد دلفي به سئوال وي پاسخ نداد. و هرکول از اين عمل وي برآشفت و سه پايهاي را که آن کاهنه بر آن ايستاده بود برداشت و اعلام کرد که آن را از معبد ميبرد و معبد ديگري ويژه خود بنا ميکند. البته آپولو هم کسي نبود که اين رفتارها را تحمل کند، ولي هرکول واقعاً درصدد برآمده بود با او بجنگد، ولي زئوس مداخله کرد و با دخالت زئوس اين غائله خاتمه يافت. يعني هرکول واقعاً از خود حسن نيت به خرج داد. او نميخواست با آپولو بجنگد، فقط ميخواست به سئوالي که از هاتف معبد پرسيده بود پاسخ داده شود. اگر آپولو پاسخ ميداد نظر هرکول نيز تأمين ميشد. آپولو نيز وقتي با اين آدم دلير و بي باک روبرو شد، جرئت و دليري و بي پروايي اش را ستود و به کاهنهي معبد خود فرمان داد پاسخش را بدهد.
هرکول در تمام دوران زندگي، بي اعتنا به شخصيت طرف مقابل، اعتماد به نفس خود را هيچ زمان از دست نداد و همواره شکست ناپذير بود، و ماجراهايش اين حقيقت را ثابت کرده است. هرگاه هرکول با کسي به جنگ و ستيز برمي خاست، از پيش کاملاً آشکار بود که اين جنگ را بي دليل آغاز نکرده است. فقط يک نيروي مافوق طبيعي ميتوانست بر او چيره شود و او را از پاي درآورد. هِرا در برابر او از همين نيرو استفاده کرد، و سرانجام با سحر و جادو کشته شد، اما هيچ موجود زنده دريايي، هوايي و زميني نتوانست هرکول را شکست بدهد.
در اعمال هرکول، عقل و درايت دخالت چنداني نداشت، و اغلب حتي کوچکترين اثري از آن در کارش ديده نميشد. يک بار که سخت برآشفته و هيجان زده شده بود کمان برگرفت و تيري به سوي خورشيد نشانه گرفت و تهديد کرد که به سويش شليک خواهد کرد. و بار ديگر که در کشتي نشسته بود و امواج دريا کشتي را بالا و پايين ميانداخت، خطاب به آب دريا گفت که اگر آرام نگيرد آن را کيفر خواهد داد. قدرت عقلاني والايي نداشت، اما احساساتش بسيار نيرومند بود. احساساتش به سرعت برانگيخته و لجام گسيخته ميشد. همان طور که در فصل پيش خوانديد، فقط چون بر اثر از دست دادن زره گير جوانش، هيلاس، سخت اندوهگين شده بود، بي مقدمه از کشتي آرگو پياده شد، دوستان و همسفرانش را رها کرد و مأموريت جست و جوي پشم طلايي را کاملاً از ياد برد. نيرومند و تند بودن احساسات، آن هم در وجود مردي با آن قدرت و نيروي جسماني سهمگين و خارق العاده، کاملاً مقبول بود، ولي در عين حال زيانهاي قابل توجهي نيز به بار ميآورد. او خيلي زود به هيجان ميآمد و از کوره در ميرفت و احساساتش به جوش ميآمد، و چه بسا همين غليان احساسات به افراد بي گناهِ پيرامون وي زيان ميرساند. اما بعد که آن جوش و خروش احساسات فروکش ميکرد و خود را باز مييافت، صادقانه اظهار پشيماني ميکرد و با فروتني تمام ميپذيرفت که حاضر است هر کيفري را که به آن سزاوار است به جان بخرد و بپذيرد. اما اگر خود وي رضايت نميداد، هيچ کس نميتوانست او را به کيفر برساند ـ با وجود اين، هيچ کس نميتوانست اين همه کيفر را بپذيرد و تحمل کند. او بيشترين پارهي عمرش را در راهِ دادن کفاره اعمال تأسف بارش صرف کرد و هيچ گاه ديده نشد که در برابر تقاضاهاي تقريباً غيرممکن بشورد و سرپيچي کند. گاهي که ديگران او را تبرئه ميکردند و از خطايش چشم ميپوشيدند، خودِ وي خويشتن را به کيفر ميرساند. بسيار خنده دار بود اگر او را مثل تزئوس در رأس ادارهي يک دولتِ شهرياري قرار ميدادند. قبل از هر چيز لازم بود نخست بر نفسِ خود چيره شود و خود را اداره کند. هيچ گاه ديده نشده است که مانند آن پهلوان آتني، يعني تزئوس، توانسته باشد افکار و انديشههاي والايي ارائه بدهد. افکار و انديشههاي وي به طرح نقشه براي کشتن يک هيولا، که درصدد برآمده بود او را بکشد، محدود ميشد. او از بزرگواري خاصي برخوردار بود، البته نه بدان خاطر که دلاوري، و احساسات جنگجويانه اش بر بنياد خارق العادهي جسماني اش استوار شده بود، که آشکارا چنين هم بود، بلکه بدان خاطر که با نشان دادن اندوهِ ناشي از زيان رساني به مردم و براي جبران کردن اين زيانها حاضر بود حتي کفاره پس بدهد، بزرگي روح، بزرگواري و سلحشوري خود را نشان ميداد. کاش اندکي هم قدرت تفکر ميداشت، يعني لااقل تا بدان اندازه که بتواند منطقي بينديشد، که اگر چنين بود به يک پهلوان واقعي و کامل مبدل ميشد.
او در سرزمين تِب يا تبس به دنيا آمده بود و تا ديرباز همه گمان ميکردند که پسر آمفيتريون است که از سپهسالاران مشهور بود. در آن ساليان نخستين او را آلسيدس (Alcides) ميناميدند، به معني عقاب آلکائوس، که آلکائوس پدر آمفيتريون بود، اما در حقيقت وي پسر زئوس بود که روزي در هيئت و صورت سپهسالار آمفيتريون، که به مأموريت جنگي رفته بود، بر همسر وي، آلکمِنا (Alcmena) ظاهر شد. آن زن دو فرزند به دنيا آورد، هرکول را براي زئوس و ايفي کلِس را براي آمفيتريون (1). تفاوت تبار آن دو کودک در نحوهي رفتار و کرداري بود که آن دو قبل از يک سالگي از خود در برابر خطر نشان دادند. هرا طبق عادت سخت حسادت ميکرد، و تصميم گرفت که هرکول را بکشد.
يک شب آلکمِنا هر دو کوک را تن بشست و شير داد و آنها را در جاي کوچکشان خواباند، و نوازش کنان گفت: «بخوابيد، کوچولوهاي من، روح و روان من. خوابتان خوش باد و بيداريتان شاد». آن زن گهواره شان را تکان ميداد و لحظاتي بعد کودکان به خواب رفتند. اما در تاريکترين لحظه نيمه شب که سکوت همه جا را فرا گرفته بود، دو مار بزرگ به درون اتاق کودکان خزيدند. نوري در اتاق درخشيد، و به مجرّدي که آن دو مار، که سر تکان ميدادند و زبانشان را بيرون ميآوردند، از گهواره بالا رفتند آن دو کودک بيدار شدند. ايفي کلس فرياد زد و کوشيد از گهواره بيرون آيد، اما هرکول نشست و گلوي آن دو مار کشنده را گرفت. آن دو مار خود را جمع کردند و به دور بدن وي حلقه زدند، ولي او گلويشان را هنوز محکم گرفته بود و همچنان ميفشرد. مادر صداي فرياد ايفي کلس را شنيد و در حالي که شوهرش را صدا ميزد به طرف اتاق کودکان دويد. هرکول را در گهواره نشسته ديدند، ميخنديد و از هر دست وي موجودي دراز آويزان شده بود. هرکول خنده کنان مارها را به آمفيتريون داد. آن دو مار مرده بودند. از آن هنگام همه فهميدند که سرنوشت اين پسر اين است که در آينده دست به کارهاي بزرگ و درخشان بزند. تيرزياس، پيشگوي نابيناي تبس به آلکمنا گفت: «من سوگند ميخورم که بسياري از زنان يونان به هنگام نخ ريسي آوازهايي درباره پسر تو خواهند خواند، و همچنين درباره تو که او را زاده اي. او قهرمان تمام گيتي و انسانها خواهد بود».
در تربيت و آموزش هرکول توجه و دقت کافي به عمل آمد، اما کار تدريس آن چيزهايي که وي هيچ علاقهاي به آموختنشان نشان نميداد، کار بس خطرناکي بود. گويا به موسيقي، که از مهمترين مواد برنامهي آموزشي کودکان يوناني بود، علاقه نداشت، يا اصولاً آموزگار موسيقي اش را دوست نميداشت. هرگاه در کنار او بود از ديدنش خشمگين ميشد و از شنيدن صداي عودش به ستوه ميآمد. در آن روز نخستين ضربه يا مشت مهلکش را ناخواسته و بي هيچ قصد قبلي فرود آورد. او نميخواست آموزگار بينواي موسيقي را بکشد. آن روز مشتش را ناآگاهانه و حتي بي آنکه از نيروي فوق العاده جسماني اش آگاه باشد فرود آورده بود. او از اين رويداد واقعاً سخت متأسف شده بود، اما اين تأسف سبب نشد که اين کار را بارها تکرار نکند. در فراگيري کارهاي ديگر، مانند شمشيربازي، کُشتي و اسب سواري، عکس العملهاي نرمخويانه تري از خود نشان ميداد، و آموزگاران وي در اين رشتهها جان سالم به در بردند. چون به هجده سالگي رسيد کاملاً رشد کرده و بزرگ شده بود و يک تنه شير بزرگي را که شير تِسپي نام داشت و در جنگلهاي کترون (سيترون) ميزيست کشت. از آن پس پوست همان شير را چون ردا بر دوش ميانداخت و سر شير را هم مثل کلاه بر سر ميگذاشت.
از ديگر شاهکارهاي هرکول، جنگ وي با مينيان هاست که آمده بودند مالياتهاي سنگيني را که بر اهالي تبس بسته بودند جمع کنند. هرکول آنها را شکست داد. مردم سپاسگزار تبس حاضر شدند که در ازاي اين کار برجسته شاهزاده خانم مِگارا را به عقد وي درآورند. هرکول به آن زن و فرزندانش وفادار و متعقد باقي ماند، ولي همين ازدواج او را با بزرگترين و ژرف ترين اندوهها و همچنين با آزمونها و خطرهاي بي مانندي، که هيچ انساني نديده بود و نخواهد ديد، مواجه ساخت. پس از آن که مگارا سه فرزند پسر براي او به دنيا آورد، هرکول ديوانه شد. هرا که هيچ خطا و گناهي را هيچ گاه نميبخشيد، او را به يک حملهي عصبي دچار ساخت. هرکول بر اثر ديوانگي هم پسرانش را کشت و هم همسرش را، زيرا مِگارا درصدد برآمده بود پسر کوچکش را از دست او نجات بدهد. هرکول پس از اين ماجراي هراس انگيز عقل و شعور خود را بازيافت، خود را در تالاري آغشته به خون در کنار اجساد پسران و همسرش ايستاده ديد. او نميدانست چه اتفاقي روي داده است، و آنها چگونه کشته شدهاند. فقط ميدانست که تا همين چند لحظه پيش او و پسران و همسرش با هم صحبت ميکردند. او شگفت زده ايستاده بود و مردم نيز که دورتر از او ايستاده بودند و وحشت زده به او نگاه ميکردند دريافتند که حملهي عصبي پايان يافته است، و آن گاه آمفيترون جرئت يافت، گام پيش نهاد و به او نزديک شد. هيچ نياز نبود که حقيقت امر را از هرکول پنهان دارند. بهتر بود دريابد که اين عمل دهشتناک چگونه روي داده است، که البته آمفيتريون همه ماجرا را به آگاهي او رساند. هرکول سخنان او را شنيد و بعد گفت: «يعني من خود قاتل عزيزانم هستم.»
آمفيتريون لرزان به او پاسخ داد: «آري، اما تو ديوانه شده بودي.»
هرکول به اين بهانهي ظاهراً موجه وقعي نگذاشت و گفت: «پس من نبايد خودم را بکشم؟ اما من انتقام اين کشتارها را از خودم ميگيرم.»
اما پيش از آنکه بيرون برود و خودش را بکشد، و حتي هنگامي که آماده شده بود چنين بکند، تصميم نوميدانه اش را تغيير داد و نجات پيدا کرد. اين معجزه ـ که واقعاً چيزي از معجزه کم نداشت ـ که سبب شد هرکول از ديوانگي و از احساسات ديوانه وار و از دست زدن به کارهاي ناروا و ناشايست بپرهيزد و منطق را بپذيرد، معجزهي خدايان نبود که از آسمان نازل شده باشد، بلکه معجزهاي بود که انسان دوستي در آن نقش داشت. دوستش تزئوس مقابل هرکول ايستاده بود و دستانش را پيش آورده بود تا آن دستان خون آلوده را بگيرد. بدين سان، و طبق آداب و رسوم ويژه يونانيان او ميتوانست در ارتکاب اين گناه با هرکول شريک شود.
تزئوس به هرکول گفت: «عقب منشين. بگذار من هم با تو شريک و همدست شوم. من با شريک شدن در اعمال پليد تو، پليد نميشوم. اکنون گوش فرا ده و بشنو که چه به تو ميگويم. مرداني که روحي بزرگ دارند ميتوانند ضربات سهمگين آسماني را تحمل کنند و عقب ننشينند.»
هرکول گفت: «تو ميداني که من چه کرده ام»؟
تزئوس پاسخ داد: «من ميدانم. اندوه تو به اندازه فاصلهي زمين تا آسمان است.»
هرکول گفت: «پس خواهم مُرد.»
تزئوس گفت: «هيچ پهلواني چنين سخني بر زبان نميراند.»
هرکول بانگ برداشت: «جز مردن چه ميتوانم کرد؟ زندگي؟ مردي بدنام و ننگ آلوده که وقتي مردم او را ببينند بگويند: بنگريد، اين مرد همان است که همسر و پسرانش را کشت! به هر جا که روم همه زندانبانان من خواهند بود، و امان از زبانهايي چون عقرب جرّار.»
تزئوس پاسخ داد: «حتي اگر چنين نيز باشد، بر خود هموار کن و نيرومند باش. تو بايد با من به آتن بيايي، و در زندگي ام و هر چيزي که دارم با من شريک باشي. تو به پاس اين کمکي که به تو کرده ام به من و شهر من خدمت خواهي کرد.»
سکوتي ديرپا در پي آمد. سرانجام هرکول آهسته ولي روان سخن گفت: «باشد. من نيرومند خواهم بود و به انتظار مرگ خواهم ماند.»
هر دو راهي آتن شدند، اما هرکول ديري در آنجا نماند. تزئوسِ دانشمند و متفکر اين پندار را نميپذيرفت که اگر کسي در عالم بي خبري مرتکب قتل شود مجرم است يا آن فردي که به چنين آدمي ياري ميدهد پليد و اهريمن صفت است. آتنيها هم اين سخن را پذيرفتند و از آن پهلوان بينوا استقبال کردند. اما هرکول اين عقايد را نميپذيرفت. او نميتوانست آن را فراموش کند. هميشه آن حادثه را احساس ميکرد. او خانواده اش را کشته بود، بنابراين مردي پليد و اهريمن صفت بود، و در نتيجه پليدکنندهي ديگران. او سزاوار بود که همگان او را طرد و از او دوري کنند و از او منزجر باشند. به معبد دلفي که رفته بود تا با کاهنهي آن صحبت کند، کاهنه نيز قضيه را از همان ديدگاهِ وي ديد. کاهنه گفت که بايد تطهير شود و فقط يک توبهي شديد و صادقانه و صميمانه ميتواند او را تطهير کند. آن زن به او دستور داد به ديدن عموزاده اش، اوريستئوس (اوريسته) پادشاه ميسِنا (يا به عقيده بعضيها پادشاه تيرينز)، برود و به هر چه که او درباره اش تصميم ميگيرد عمل کند. هرکول با رغبت تمام به آن سوي رفت. آماده بود تا براي تطهير خود دست به هر کاري بزند. با خواندن بقيه داستان آشکار ميشود که آن کاهنه ميدانسته است که اوريستئوس چگونه آدمي است، و بي ترديد هرکول را چگونه کاملاً پاک و تطهير ميکند.
اوريستئوس آدم ابلهي نبود، بلکه مردي دانا و خردمند بود، و چون نيرومندترين آدم روي زمين به ديدنش آمد و صميمانه و فروتنانه حاضر شد بردگي وي کند، اعمال و مراتب گوناگون توبه را به وي ارائه داد که به لحاظ دشوار و خطرناک بودن آن دردي را دوا نميکرد. البته بايد اضافه کنيم که هرا هم در اين امر مشوق و راهنماي او بود. هرا هيچ گاه هرکول را، چون پسر زئوس بود، نبخشيد. کارهايي که اوريستئوس به هرکول پيشنهاد کرد به «خانِ هرکول» شهرت يافت. شمار اين خانها به دوازده ميرسيد، و هر يک از آن خانها کاري غيرممکن بود.
نخستين کار يا خان اين بود که به هرکول گفته شد شيرِ نِمِه يا (نِمه آ) را بکشد، که هيچ سلاحي بر او کارگر نبود. هرکول دشواري اين کار را با خفه کردن حيوان حل کرد و پس از آن جسد غول پيکر حيوان را بر دوش گذاشت و به ميسِنا برد، اما اوريستئوس که مردي دورانديش و محتاط بود نگذاشت در شهر باقي بماند. دستورهاي لازم را از دور به هرکول ميداد.
خان دوم رفتنِ هرکول به لِرنا (Lerna) بود، براي کشتن موجودي نُه سر که هيدرا ناميده ميشد و در باتلاقها و مردابهاي آن سامان ميزيست. اين کار بسيار دشوار بود، زيرا يکي از سرهاي او فناناپذير بود و سرهاي ديگر هم نه چندان فناپذير، بدين معني که وقتي که هرکول يکي از سرها را از بدن هيولا جدا ميکرد دو سر ديگر به جاي آن پديدار ميشد. اما هرکول از ياري برادرزاده اش يولائوس استفاده کرد، که کندهي نيم سوز ولي شعله وري را به دستش ميداد تا پس از قطع هر سر جاي آن را با همان نيم سوز بسوزاند تا سرهاي ديگري در جاي آن نرويد. وقتي که تمامي سرها را بريد، آن سري را که جاودانه بود زير سنگي بزرگ و سنگين پنهان کرد.
سومين خان اين بود که امر شد برود و گوزن نري را بياورد که شاخهاي طلايي داشت و نزد آرتميس مقدس بود و در جنگلهاي سري نيتا ميزيست. البته کشتن آن گوزن خيلي آسان بود ولي چون ميخواست آن را زنده دستگير کند موضوع شکل ديگري يافت. هرکول يک سالِ تمام در تعقيب گوزن بود تا توانست آن را شکار کند.
خان چهارم، دستگيريِ گراز وحشي بود که در کوهستان اِريمانتوس ميزيست. هرکول همه جا در تعقيب آن حيوان بود تا سرانجام وقتي که حيوان درمانده شده بود آن را به درون برفهاي انبوه راند و او را به دام انداخت (2)
خان پنجم اين بود که به وي فرمان داده شد به اصطبل اوژه برود و آن را يک روزه تميز کند. اوژه (اوژِس) يک هزار رأس چارپا داشت که اصطبل اين چارپايان را ساليان دراز تميز نکرده بودند. هرکول مسير رودخانه را عوض کرد و آب رودخانه را سيلاب وار به درون اصطبل سرازير کرد که در نتيجه اصطبل از فضولات پاک شد.
خان ششم راندن و دور کردن پرندگان ستيمفالي (Stymphalia) بود که مردم آن سامان را به ستوه آورده بودند. در راندن پرندگان از پناهگاهشان، آتنا به او ياري داد، و چون پرندگان ميپريدند آنها را با تير ميزد (3).
خان هفتم، رفتنِ وي به کرت بود براي بازگرداندن ورزاي وحشي زيبايي که پوزئيدون به مينوس داده بود. هرکول بر آن ورزا پيروز شد، آن را در قايق گذاشت و نزد اوريستئوس آورد (4).
در خان هشتم براي به دام انداختن ماديانهاي آدم خوار ديومِدِس، پادشاه تراس، رفت. هرکول نخست ديومدس را کشت و بعد آزادانه به گردآوري ماديانها پرداخت (5).
در خان نهم قرار شد که کمربند زرين هيپوليتا، ملکهي آمازونها، را بازگرداند. هنگامي که هرکول به آنجا وارد شد، ملکه او را با مهرباني پذيرفت و به او گفت که کمربند را به او خواهد داد، اما هرا وارد ميدان شد و دردسر آفريد. اين الهه کاري کرد که آمازونها بپندارند هرکول آمده است ملکه شان را بربايد و به همين سبب به کشتي هرکول حمله ور شدند. هرکول بي آنکه به مهرباني و نيکي ملکه بينديشد، و اصولاً بي آنکه بينديشد چه کار بايد بکند، ملکه را بي درنگ کشت، زيرا مسلم پنداشته بود که آن زن در اين يورش دست داشته است. او توانست با تمامي افراد ملکه بجنگد و بر آنها چيره شود و با در دست داشتن آن کمربند زرين از آنجا برود.
خان دهم بازگرداندن رمهي گريون بود که هيولايي بود که سه جسم يا بدن داشت و در اريتيه (اِريتي) ميزيست که جزيرهاي غربي بود. هرکول پس از طي مسافتي زياد به آن سرزمين رسيد که در انتهاي مديترانه بود. هرکول در آنجا دو صخره ستون مانند را به يادبود سفرش به آن سرزمين برپا کرد که آنها را «ستونهاي هرکول» نام نهادند (اکنون به جبل الطارق و سوتا شهرت دارد). پس از آن ورزاها را گرفت و به ميسِنا برد.
خان يازدهم دشوارترين خان بود. قرار شد که سيبهاي طلايي هِسپريدها را بازگرداند، ولي نميدانست که اين سيبها را بايد در کجا بيابد. اطلس، که طاق آسمان را بر شانه گرفته بود و آن را حمل ميکرد، پدر هِسپريدها بود. هرکول به ديدار وي رفت و از او خواست که سيبها را به دست بياورد. هرکول پذيرفت که آسمان را بر دوش بگيرد تا اطلس برود و سيبها را بياورد. اطلس که دريافت اکنون فرصتي دست داده است تا شانه را از زير بار سنگين آسمان خالي کند و لختي بياسايد، با تقاضاي هرکول موافقت کرد. اطلس رفت و با سيبها بازگشت، اما آنها را به هرکول نداد و به او گفت که هرکول آسمان را همچنان بر دوش نگه دارد تا او برود و سيبها را به اوريستئوس بدهد. هرکول ناگهان دريافت که اکنون بايد از هوش و درايت استفاده کند و تدبير مقتضي به کار بندد. او ناگزير شده بود اين بار سنگين را بر دوش نگه دارد. هرکول در اين امر موفق شد، گرچه بيشتر بر اثر ناداني خود اطلس بود تا زرنگي يا سياست هرکول. او با پيشنهاد اطلس موافقت کرد که آسمان را نگه دارد، اما به اطلس گفت که آسمان را فقط يک لحظه نگه دارد تا هرکول بتواند بالشتکي نرم بيابد و آن را بر دوش و زير آسمان بگذارد تا فشار و سنگيني آسمان شانه اش را نيازارد. اطلس پذيرفت و آسمان را از هرکول تحويل گرفت و بر دوش گذاشت. ولي هرکول سيبها را برداشت و از آنجا رفت (6).
خان دوازدهم بدترين خان بود. در اين خان ناگزير شد به دنياي زيرين برود و در همين سفر تزئوس را از قيد صندلي يا کرسي فراموشي رها ساخت. او مأمور شده بود برود و سِربروس (کربروس)، آن سگ سه سر، را از هادس به روي زمين بياورد. پلوتوس (پلوتو) به وي اجازه داد که دست به اين کار بزند ولي به اين شرط که هرکول براي پيروز شدن بر آن حيوان از هيچ سلاحي استفاده نکند. او فقط ميتوانست از دستهايش استفاده کند. با وجود اين، هرکول توانست آن حيوان را حتي بدون استفاده از سلاح مغلوب کند. هرکول آن سگ سه سر را از زمين بلند کرد و در تمام راه آن را بالاي سر نگه داشت و آن را به بالاي زمين آورد و با خود به ميسنا برد. اوريستئوس خردمندانه از نگهداري آن سگ منصرف شد و به هرکول گفت آن را دوباره به زير زمين بازگرداند. اين آخرين خان هرکول بود.
چون اين خانها به پايان رسيد و هرکول سرانجام کفارهي قتل همسر و پسرانش را پس داد، انتظار ميرفت که بقيه زندگي را در آرامش سپري کند. اما چنين نبود و چنين نيز نشد. او هيچ گاه اهل سکون و آرامش نبود. يکي از بزرگترين و در عين حال دشوارترين کارهاي قهرمانانهي هرکول، پيروزي بر آنتائوس بود که از غولان بسيار نيرومند و از کشتي گيران مشهور به شمار ميرفت. اين غول يا ژيان هر بيگانهاي را که ميديد او را وادار ميکرد با وي کشتي بگيرد، البته به اين شرط که اگر غول پيروز ميشد حق داشت طرف خود را بکُشد. اين غول با جمجمهي قربانيان خود معبدي ساخت. هرگاه اين غول بر زمين ميافتاد با نيرويي دو چندان برمي خاست. هرکول او را از زمين بلند کرد و در حالي که او را ميان زمين و آسمان نگه داشته بود خفه کرد.
دربارهي ماجراها و کارهاي هرکول داستانهاي بي شماري نقل شده است. او با آکلوس يا آشلوس يا آکلوس (Achelus)، خداي رودخانه، جنگيد، زيرا آکلوس عاشق دختري شده بود که قرار بود هرکول با او ازدواج کند. آکلوس مانند بسياري از شخصيتهاي آن دوران نميخواست با هرکول مبارزه کند و به همين دليل کوشيد با منطق با وي مذاکره کند، اما منطق با خلق و خوي هرکول سازگار نبود، و از شنيدن سخنان آکلوس خشمگين شد. هرکول به آکلوس گفت: «دستم بهتر از زبانم کار ميکند. پس بگذار من در جنگ پيروز شوم و تو در سخن گفتن پيروز شوي». آکلوس به هيئت و صورت يک ورزا درآمد و با خشونت و قدرت هر چه تمام به هرکول حمله کرد، اما هرکول با فن رام کردن ورزاها آشنا و در اين کار استاد بود. هرکول او را منکوب کرد و يکي از شاخهايش را شکست. بر اثر همين مبارزه بود که شاهزاده خانم جوان، ديانيرا، به همسري وي درآمد.
هرکول به سرزمينهاي بي شمار سفر کرد و کارهاي قهرمانانهي ديگر نيز کرد. در سرزمين تروا (تروي) دوشيزهاي را از مرگ نجات داد که به سرنوشتي مشابه سرنوشت آندرومدا دچار شده بود. اين دوشيزه بر ساحل دريايي ايستاده بود و انتظار ميکشيد هيولاي دريايي بيايد او را بخورد، زيرا اين هيولا به طريق ديگري قانع و آرام نميشد. آن دوشيزه، دختر شاه لائومدون بود. اين پادشاه دستمزد آپولو و پوزئيدون را، که به دستور زئوس ديوار شهر تروا را براي آن پادشاه ساخته بودند، تمام و کمال نداده بود. آپولو نيز به تلافي اين فريبکاري پادشاه، طاعون به آن ديار فرستاده بود، و پوزئيدون هم هيولاي دريايي را. هرکول پذيرفت آن دختر را نجات بدهد، ولي به اين شرط که پدر دختر بپذيرد و تعهد کند که اسبهايي که تزئوس به پدربزرگش داده است همه را به او بدهد. لائومدون اين شرط را پذيرفت، اما وقتي که هرکول آن هيولا را کشت، پادشاه از وفاي به عهد سرباز زد. هرکول شهر را گرفت، پادشاه را کشت و آن دختر را به دوستش تلامونِ سالاميسي داد، که در اين ماجرا به او ياري داده بود.
هرکول در راهِ ديدارِ اطلس و تقاضاي سيب طلايي از او، به سرزمين قفقاز آمد و در آنجا پرومته (پرومتئوس) را آزاد کرد و عقابي که او را پيوسته ميآزرد کشت.
در برابر اين شاهکارهاي برجسته، هرکول ناشايستگي و پليديهاي بسيار کرده است. هرکول با تکان دادن ناآگاهانه و اتفاقي دستش پسرکي را کشت که سرگرم شستن دستهاي وي پيش از ميهماني بود. البته اين کار را اتفاقي کرد و پدر پسرک هم او را بخشيد، اما هرکول خود را نبخشيد و خودخواسته به تبعيد رفت. از جمله کارهاي ناشايست ديگر وي يکي اين بود که دوست صميمي خود را کشت تا بدين وسيله از پدر آن جوان، يعني شاه اوريتوس که به هرکول توهين کرده بود، انتقام بگيرد. چون اين عمل رذيلانه از او سر زد، زئوس شخصاً درصدد برآمد او را به کيفر برساند: او را به عنوان برده ملکهي اومفاله به آن ديار فرستاد، که شماري ميگويند براي يک سال و شماري ديگر گفتهاند به مدت سه سال. هرکول در آنجا به وسيلهي سرگرمي ملکه بدل شده بود، زيرا ملکه زماني به او دستور ميداد لباس زنان بپوشد، کارهاي زنانه بکند، نخ بريسد و پارچه ببافد. هرکول مثل هميشه بردباري به خرج ميداد، ولي در دل به خود ميگفت که به او توهين ميکنند. چون بي پايه و غيرمنطقي ميپنداشت که اوريتوس در اين ماجرا دست دارد، سوگند ياد کرد که پس از آزادي او را به شديدترين وجه کيفر بدهد.
تمام داستانهايي که درباره هرکول گفته و نوشتهاند، در واقع گوياي خلقيات و شخصيت و نحوهي سلوک اوست، اما ماجراي سفر وي براي به بند کشيدن ماديانهاي آدمخوار ديومدس، که در يکي از خانها از آن ياد شده است، تصويري است واقعي از خود وي. آن خانهاي که قرار بود يک شب در آن بيتوته کند خانهي دوستش شاه آدمتوس، پادشاه سرزمين تسالي، بود که در غم از دست دادن همسرش غرق سوگ و ماتم شده بود. البته هرکول از اين ماجراي هولناک بي خبر بود. آدمتوس همسرش را در يک رويداد شگفت انگيز از دست داده بود.
علت مرگ اين زن به زماني ميرسد که آپولو به تلافي کشته شدن پسرش، اِسکولاپيوس (Aesculapius) به دست زئوس، خشمگينانه کارگران زئوس، يعني سيکلوپ ها، را کشت. زئوس آپولو را به دليل ارتکاب اين قتل به يک سال بردگي براي آدمتوس محکوم کرد و به زمين فرستاد. گرچه معلوم نيست که اين ارباب را زئوس براي وي برگزيده بود يا خود آپولو. در هر صورت، آپولو در دوران بردگي با خانوادهي آدمتوس الفت يافت، مخصوصاً با خداوندگار خانه و همسرش آلسِستيس. هرگاه هرکول فرصت مييافت دوستي ژرف خويش را به آنان ثابت کند، حتماً چنين ميکرد. او شنيده بود که سه فرشتهي «سرنوشت» رشتههاي زندگي آدمتوس را به هم بافتهاند، و اکنون برآمدهاند آن رشتهها را از هم بگسلند. وي از فرشتهها مهلت خواست. اگر کس ديگري به جاي آدمتوس ميمرد، وي نجات مييافت. وي (هرکول) اين خبر را به آگاهي آدمتوس رساند، که او نيز بي درنگ درصدد برآمد جايگزيني براي خود بيابد. نخست با اعتماد و اطمينان کامل به ديدن پدر و مادرش رفت. آنها سالخورده بودند و سخت دلبسته او. بي ترديد يکي از آن دو حاضر ميشد فداکاري کند و به جاي او به دنياي مردگان برود، يعني به جاي او بميرد. اما با کمال شگفتي ديد که آنها به هيچ وجه حاضر نيستند چنين کنند: «روز روشنِ خداوند حتي براي پيران و سالخوردگان هم زيبا و هم دل انگيز است. نه ما حاضريم تو به جاي ما بميري، و نه ما حاضريم به جاي تو بميريم». آنها حتي در برابر سخن خشم و نفرت آلوده اش هم برانگيخته نشدند: «شما در آستانهي دروازهي مرگ ايستاده ايد و هنوز هم از مردن ميترسيد.»
اما با وجود اين، آدمتوس دست بردار نبود. به ديدن دوستانش رفت و از يکايک آنها خواهش کرد به جاي او بميرند تا او زنده بماند. ترديدي نيست که او براي زندگي خود به حدي ارزش و اهميت قائل بود که ميپنداشت يک نفر بايد به بهايي چنين سنگين حاضر شود آن را نجات بدهد. اما به هر جا که ميرفت دست رد به سينه اش ميزدند. سرانجام نوميد و از همه جا رانده به خانه و کاشانه اش بازگشت، و در آنجا جايگزين خويش را يافت. همسرش آلسستيس حاضر شد به جاي او بميرد. هيچ لازم نميبينم به خوانندگان، که اين داستان را تا اينجا دنبال کردهاند، بگويم که وي پيشنهاد همسرش را بي درنگ پذيرفت. البته دلش خيلي به حال آن زن سوخت و از آن بيشتر به حال خويشتن که ناگزير بود چنين همسر خوبي را از دست بدهد، و به هنگام مرگ در کنار بستر زن ايستاد و زار گريست. چون زن درگذشت سخت اندوهگين شد و دستور داد که وي را به شايسته ترين وجه به خاک بسپرند.
درست در اين هنگام بود که هرکول پا به درون آن خانه گذاشت تا براي ادامهي سفر به شمال به سوي ديومِدِس شبي را زير سقف آن خانه و در کنار دوستش به استراحت بگذراند. نحوه پذيرايي آدمتوس از وي بهتر از هر داستان به ما ثابت ميکند که ميهمان نوازي تا چه اندازه قدر و قيمت داشته است، و يک ميزبان در برابر ميهمان چه وظيفه اي.
چون به آدمتوس خبر دادند که هرکول آمده است، بي درنگ به ديدارش آمد، بي آنکه غير از لباس سوگي که بر تن داشت وانمود کند که سوگوار است. نحوه رفتار آدمتوس واقعاً رفتار مردي بود که از ديدن دوستش شادمان شده است. وقتي که هرکول از او پرسيد چه کسي مرده است، خونسرد و آرام پاسخ داد که زني از خانواده اش درگذشته است، از بستگان او نيست و قرار است در همين روز به خاک سپرده شود. هرکول نيز بي درنگ به او گفت که در چنين شرايطي مزاحم او نميشود و حاضر نيست به او زحمت بدهد، اما آدمتوس نگذاشت هرکول از خانه اش بيرون رود، و به او گفت: «من نميگذارم که تو زير سقف ديگري بخوابي» و بعد به نوکرانش گفت که ميهمان را به دورترين اتاق ببرند که سروصدا و جنجال مراسم سوگواري را نشنود، به او شام بدهند و بگذارند استراحت کند، و هيچ کس نبايد به او بگويد که چه اتفاقي روي داده است.
هر کول شام را به تنهايي صرف کرد، اما پنداشت که آدمتوس حتماً محض رعايت تشريفات ناگزير شده است در مراسم تدفين شرکت کند و به همين دليل بد به دل راه نداد. نوکراني که در خانه و مخصوصاً براي خدمت به وي مانده بودند کوشيدند که در خدمتِ ارضاي اشتهاي سيري ناپذير هرکول باشند، به ويژه که جام شراب وي را پيوسته پر نگه دارند. هرکول شاد، سرحال و سرانجام مست شد و هياهوگر. پس از آن با صدايي هر چه رساتر آواز خواند، که بعضي از آوازها واقعاً منکر بود، و آن چنان ادا و اطواري از خود درآورد که زيبندهي زمان سوگواري نبود. چون ديد که نوکران آدمتوس از اين رفتار وي ناخشنود و حتي رنجيده خاطر به نظر ميرسند، بر آنها بانگ زد و اعتراض کرد که چرا روي ترش کردهاند و مثل آدمهاي خوب گهگاه به رويش لبخند نميزنند؟ نگاه تيره و اندوه بار خدمتکاران اشتهايش را کور کرد. بانگ برآورد: «با من شراب بنوشيد. زياد بنوشيد.»
يکي از نوکران ترسان و لرزان به او پاسخ داد که اينک هنگام خنديدن و نوشيدن نيست.
هرکول غرّان گفت: «چرا نيست؟ چون زني غريبه مرده است»؟
همان نوکر نادانسته گفت: «غريبه...»
هرکول خشمگينانه گفت: «خوب، آدمتوس خود به من گفت. گمان ميکنم نميخواهيد به من بگوييد که او به من دروغ گفته است.»
همان نوکر پاسخ داد: «اوه، نه... فقط... ايشان بسيار ميهمان نوازند. خواهش ميکنم باز هم شراب بنوشيد. اين مسئله به خودمان مربوط است.»
نوکر بازگشت تا جام وي را از شراب پر کند، اما هرکول دست او را گرفت ـ و اين نوع گرفتن چيزي نبود که کسي آن را خيلي آسان و بي اهميت بگيرد.
به آن نوکر، که وحشت زده شده بود، گفت: «اينجا اتفاق عجيبي رخ داده است. به من بگوييد چه شده است»؟
نوکري ديگر پاسخ داد: «شما خودتان ملاحظه ميفرماييد که ما سوگوار هستيم.»
هرکول بانگ برآورد: «چرا، آخر چرا، مَرد؟ آيا ميزبان به من دروغ گفته و مرا خام کرده است؟ چه کسي مرده است»؟
نوکر آهسته و زير لبي گفت: «آلسِستس ملکهي ما.»
سکوتي ديرپا برقرار شد. بعد هرکول جام شرابش را به دور افکند و گفت: «من ميبايستي ميدانستم. من ديدم ميگريست و چشمهايش سرخ شده بود. اما او سوگند خورد که زني غريبه مرده است. او مرا ناگزير کرد به خانه اش وارد شوم. واي، اي دوست خوب واي ميزبان مهربان من. و من... مست شدم، شادي کردم، آن هم در خانهي اندوه ها. واي، حق بود همه چيز را به من ميگفت.»
بعد همان کاري را کرد که هميشه ميکرد: خود را سرزنش کرد. او نادان، ناداني سياه مست بوده است، آن هم درست هنگامي که دوستش اسير اندوه و درد بوده است. افکارش نيز مثل هميشه متوجه يافتن راه نجات شد و پس دادن کفاره. چگونه ميتوانست گذشته را تلافي کند؟ او هر کاري ميتوانست بکند. کاملاً مطمئن بود، ولي چگونه ميتوانست به دوستش کمک کند؟ اندکي بعد فکري به خاطرش خطور کرد. در دل به خود گفت: «البته، از اين بهتر نميشود، راهش همين است. من بايد آلسستيس را از دنياي مردگان بازگردانم. حتماً. حالا همه چيز روشن شد. من او را، مرگ را، مييابم. حتماً حالا خود را به گور آن زن رسانده است، و من ميروم و با او کشتي ميگيرم. من بدن مرگ را بين دستهايم چنان ميفشرم تا حاضر شود آن زن را به من بازپس بدهد. اگر او را نزديک گور آن زن نيافتم، به هادس، به دنياي زيرين، ميروم. اوه، من پيروزمند نزد دوستم که تا اين حد نسبت به من مهربان بوده است باز ميگردم». اين را که گفت بي درنگ برخاست و شاد و خشنود، و در حالي که از تجسم صحنهي کشتي که مسابقهاي جانانه و شايان توجه مينمود خوشحال شده بود، از خانه بيرون شد.
هنگامي که آدمتوس به خانهي خالي و خلوت بازگشت، هرکول را که زني نيز در کنارش نشسته بود در آنجا يافت.
هرکول گفت: «به اين زن بنگر، آدمتوس. آيا او به کسي که تو ميشناسي شباهت دارد»؟
و چون آدمتوس بانگ برآورد: «روح! اين يک حقه است... نوعي مسخرگي از سوي خدايان!»
هرکول به او گفت: «او همسر تو است. من به خاطر نجات وي با مرگ کشتي گرفتم و او را ناگزير ساختم اين زن را به من بازگرداند.»
هيچ داستان ديگر هرکول را نمييابيد که توانسته باشد شخصيت و خلقيات هرکول را، آن گونه که يونانيان ميدانستند، با اين صراحت توصيف کرده باشد: سادگي و ساده انديشي، يا نوعي بلاهت توأم با اشتباه، و ناتواني در رعايت تعادل در شرابخواريِ توأم با سياه مستي و عربده جويي، آن هم در خانهاي که عضوي از آن درگذشته است، و سرانجام توبه و پشيماني آني و آمادگي براي پس دادن کفاره گناهان به هر قيمت، و همچنين داشتن اعتماد به نفسي که حتي مرگ نميتوانست آن را از بين ببرد. اين است تصويري از هرکول. حتي اگر او را در جوش و خروش و غليان خشمي ديوانه وار هم نشان ميدادند، که مثلاً يکي از نوکران را به خاطر آن نگاههاي رنجيدهاي که به او انداخته بود ميکشت، چندان دور از حقيقت نبود، اما اوريپيدس شاعر، که اين داستان را او
نوشته است، نميخواست ماجراهايي بيافريند که با مرگ آلسِستيس و بازگشت آن زن به زندگي پيوند مستقيم نداشته باشد. آفريدن يک يا دو صحنهي مرگ و مير، هر چند که با حضور هرکول امري کاملاً عادي مينمود، حتماً آن تصويري را که وي ميخواست ترسيم کند و رنگ و جلا بدهد تيره ميساخت و از واقعيت دور ميکرد.
چون هرکول هنگامي که بردهي اومفاله بود سوگند خورده بود که چنين کاري را خواهد کرد، ديري از آزاد شدنش نگذشته بود که براي به کيفر رساندن شاه اوريتوس وارد عمل شد، به ويژه که زئوس خود هرکول را نيز به خاطر کشتن پسر اوريتوس به کيفر رسانده بود. وي سپاهي فراهم آورد و بر شهر آن پادشاه چيره شد و او را به مرگ محکوم کرد. اما انتقام اوريتوس هم گرفته شد، زيرا همين پيروزي به طور غيرمستقيم باعث مرگ هرکول شد.
هرکول، حتي پيش از به ويراني کشاندن کامل شهر، گروهي از دخترکاني را که به اسارت درآورده بود، و حتي دوشيزه بسيار زيبايي به نام يولِه، دختر پادشاه آن سرزمين، را که جزو اسيران بود، به شهر و ديار خودش فرستاد ـ يعني به همان شهري که ديانيرا، همسر باوفا و فداکارش، انتظارش را ميکشيد تا از سفر اومفاله در ليدي بازگردد. مردي که آن دوشيزگان اسير را به خدمت ديانيرا ميبرد، به وي ميگويد که هرکول سخت عاشق اين شاهزاده خانم (يوله) شده است. اين سخن تأثير شگرفي بر ديانيرا گذاشت، زيرا وي معتقد بود که طلسم مخصوص براي عشق دارد که آن را فقط براي چنين آدم اهريمن صفتي نگه داشته است و براي آن زني که جاي او را گرفته و بر او برتري يافته است. وقتي که هرکول و ديانيرا پس از ازدواج به سوي خانهي هرکول ميرفتند، به رودخانهاي رسيدند که نسوس، يکي از سنتورها، وظيفهي گذراندن آنها از رودخانه را به عهده گرفت. آن سنتور ديانيرا را بر دوش گرفت او را از رودخانه بگذراند، اما چون به ميانهي رود رسيدند، آن هيولا درصدد برآمد به ديانيرا تجاوز کند. زن فرياد کشيد و هرکول که به ساحل ديگر رودخانه رسيده بود آن سنتور را با تير زد. آن هيولا پيش از مردن به ديانيرا گفت مقداري از خون وي را نزد خود نگه دارد تا هرگاه هرکول زني را بيش از او دوست داشت از خون وي (هيولا) به عنوان طلسم استفاده کند. اکنون که اين سخن را درباره يوله شنيد، و به ياد آورد که اينک هنگام استفاده از خون آن هيولا فرا رسيده است، جامهاي زيبا برداشت و آن را به خون آن سنتور بيالود و به دست يک پيام رسان داد تا آن را به هرکول دهد.
چون هرکولِ قهرمان آن جامه را به تن کرد، درست همان نتيجهاي را به بار آورد که جامهي مِدِه، که آن را براي زن دوم جاسون فرستاده بود، به بار آورده بود. دردي سوزان بر وجود هرکول چيره شد، گويي او را بر آتش گذاشته بودند. نخستين کاري که هرکول کرد اين بود که آن پيام رسان بي گناه را گرفت و به دريا انداخت. او هنوز هم ميتوانست آدم بکشد، اما به نظر نميرسيد خودش به اين زودي بميرد. خشمي که در وجودش رخنه کرده بود به او نيرو ميداد. آن چيزي که شاهزاده خانم جوان کورينتي را بي درنگ کشته بود نميتوانست هرکول را به آساني بکشد. البته هرکول درد ميکشيد، اما هنوز زنده بود. هرکول را به خانه اش بردند. ديانيرا، پيش از آنکه بشنود که آن هديه اش چه بر سر هرکول آورده است، خود را کشته بود. سرانجام هرکول هم چنين کرد. چون ديد که مرگ به سويش نميآيد، تصيم گرفت خود به سوي مرگ برود. به کساني که پيرامونش بودند دستور داد که تودهاي هيزم بر فراز کوه اتا (اويتا) گرد آورند و او را به آنجا ببرند و بر تودهي هيمه بگذارند. چون به آنجا رسيد و دانست که ميميرد، نخست شادمان شد. هرکول گفت: «اين را استراحت و آرميدن گويند. اين را پايان گويند». چون او را برداشتند و بر تودهي هيمه نهادند، به گونهاي بر آن دراز کشيد که گويي مردي در ضيافتي بر تختخواب آرميده است و ميخواهد بياسايد.
هرکول از مريد جوانش، فيلوکتِتِس، تقاضا کرد مشعلي فروزان بياورد و تودهي هيمه را آتش بزند، و تير و کمانش را هم، که در جنگ تروا سبب شهرت و نام آوري همين جوان شد، به او بخشيد. چون آتش زبانه کشيد اثري از هرکول در زمين باقي نماند. او به آسمان رفته بود، و در آنجا با هرا آشتي کرد و با دختر هرا به نام هِبِه ازدواج کرد، و هم در آنجا:
پس از آن همه تلاش آرميد.
بهترين پاداش وي آرامش جاودانه بود
در جايي که صلح و آرامش آن را دربر گرفته بود.
اما به آساني نميتوان پنداشت که هرکول از رسيدن به آن صلح و آرامش آسماني واقعاً خشنود شده است، يا گذاشته است خدايان نيز از آن بهره ور شوند.
پي نوشت ها :
1- در بعضي از داستانها آمده است که هرکول در پي خشم توأم با نفرت هرا، که ميدانست او پسر زئوس است، پس از ده ماه زاده شد، و شگفت انگيز اينکه ميگويند وي از پستان هرا، دشمن خويش، شير نوشيد. وقتي که هرا در خواب بود، هرمس کودک را بر سينهي هرا گذاشت. اما در روايتي ديگر آمده است که آلکمنا کودکش را، از ترس هرا، در حوالي آرگوس رها کرد و چون آتنا و هرا او را ديدند از زيبايي اش شگفت زده شدند و آتنا به هرا گفت او را شير بدهد.
2- ميگويند که هرکول نعره سر ميداد و حيوان را رم ميداد. آن گراز آن چنان هيولايي بود که وقتي هرکول لاشه اش را به شهر برد اوريستئوس از ديدن آن وحشت کرد و درون يک خمره پنهان شد.
3- گفتهاند که آتنا قاشقهايي را که از مفرغ ساخته بود به او داد و او با به صدا درآوردن قاشقها پرندگان را از آشيانه شان بيرون ميراند. در روايتي ديگر آمده است که اين پرندگان دختران يکي از پهلوانان بودند و به هرکول توهين ميکردند و هرکول بدين خاطر به جنگشان آمد.
4- در روايتي ديگر گفتهاند که هرکول بر آن ورزا سوار شد و از دريا گذشت. اوريستئوس گاو را به هرا تقديم کرد که او نپذيرفت و آن را آزاد کرد.
5- هرکول براي اينکه بتواند ماديانها را به چنگ آورد، ديومدس را گرفت و او را جلوي ماديانها انداخت و آنها هم او را خوردند و بعد رام شدند و هرکول آنها را با خود برد.
6- در داستاني ديگر آمده است که هرکول خود اقدام کرد و اژدهاي محافظ سيبها را کشت و سيبها را برداشت و رفت، ولي چون هسپريدها آگاه شدند از فرط ناراحتي به درخت مبدل شدند. اما در بعضي از داستانها آمده است که هرکول اژدهاي محافظ سيبها را خواب کرد. اين اژدها بعدها به آسمان رفت و به صورت فلکي (ماريا حيّه) بدل شد.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}